درس انقلاب انقلاب ما انفجار نور بود.! جمعه 5 دی 1398برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : امیر حسین
شهید برونسی به روایت همسرش
آن روزها عبدالحسین در روستای گلبوی اطراف نیشابور کار کشاورزی میکرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار میکرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود........................ اگر بگویم اصل مبارزه عبدالحسین به علت آمدن به مشهد بود، بیراه نیست. آن وقتها یک پسر داشتیم که نامش حسن بود، زمان تقسیم اراضی توسط رژیم شاه بود، همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضیها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب میشود همه چیز را میخواهند نجس کنند، این زمینها مال یتیم و صغیر است. کم کم میفهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمیکرد، روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند. تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را میکرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولین محصول گندم اهالی بعد از تقسیم اراضی برداشت شده بود گفت از امروز باید مواظب باشی در منزل پدرم چیزی نخورید و مواظب حسن هم باشید تا لقمهای نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هیچ چیز نخورد.» -چه شد که به مشهد آمدید؟ عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامهای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمیگردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد. از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق میگرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زنهای بیحجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگینتر شود. فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق میگرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرامتر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی میکند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط میکند و با قیمت بالا می فروشد، ترازو را هم سبک میکشد و بدتر از این میخواهد من هم مانند او باشم. سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار میبرد و روزی صد ریال حقوق میدهد این نان زحمتکشی پاک و حلال است.» شهید عبدالحسین برونسی مبارزه، مبارزه، و باز هم مبارزه... از سال 1341 مبارزات شهید آغاز شد و تا زمان شهادتش در سال 63 ادامه یافت. هیچ وقت بدون غسل شهادت از منزل بیرون نمیرفت. وقتی سر کار هم می رفت غسل شهادت میکرد. میگفت: اگر اتفاقی بیفتد اجر شهید را دارد، زمانی که میرفت اعلامیههای امام را پخش کند میگفت اگر ماموران شاه آمدند به آنها بگو شوهرم بناست و میرود سر کار، از چیز دیگری نیز خبر ندارم. روزی برای پخش اعلامیه رفت ولی برنگشت. چند روز بعد فهمیدیم ساواکیها او را گرفتهاند، کم کم از آمدنش ناامید میشدم که یک روز پیدایش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟. پیام جدیدی از امام خمینی (ره) رسیده بود و از مردم خواسته بودند به خیابانها بیایند و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین آن روز سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و به حرم رفت. ماموران شاه هم حرم را حمام خون کردند. وقتی عبدالحسین برنگشت نگران شدم، تمام نوارها و رساله امام و اعلامیهها را در خانه داخل بالشت و قابلمهها مخفی کردم. ماموران شاه هم با لطف خدا نتوانستند وسایل ایشان را پیدا کنند. چند روز بعد مشخص شد عبدالحسین در زندان وکیلآباد است. برای آزادی وی صد هزار تومان و یک سند خانه لازم بود؛ ظهر همان روز متوجه شدم کوچه شلوغ است رفتم بیرون منزل دیدیم مردم شیرینی پخش میکنند لابه لای جمعیت عبدالحسین را دیدم خیلی پیرتر شده بود، دهانش کوچک شده بود و صورتش شکسته بود. آن روز هر چه اصرار کردم تا ماجرا را بگوید حرفی نزد؛ کم کم حالش که بهتر شد دوستان طلبهاش آمدند و با هم صحبت میکردند من از پشت پرده میشنیدم که سروانی ساواکی تمام دندانهایش را شکسته و او را شکنجه کرده است.» همسر شهید از پنجره اتاق به آسمان نگاه میکند و میگوید: «آن روز باز هم تظاهرات شد ولی از عبدالحسین خبری نبود. دیگر زیاد ناراحت نبودم، زندان رفتنش طبیعی شده بود بعدا متوجه شدم که برای آزادیاش از سند منزل آقای غیاثی کارفرمای شهید استفاده شده است. بعد از آزادی شهید، برای پس گرفتن سند منزل آقای غیاثی به تهران رفتند وقتی برگشتند سند خانه آقای غیاثی و چند برگ دیگر نیز همراه عبدالحسین بود. با خنده میگفت، این حکم اعدام من است.در همان زمان دستگیری عبدالحسین، امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام از پاریس نمی آمدند حکم اعدام شهید قطعی بود.» عملیات بدر میعادگاه یار... معصومه سبک خیز در ادامه از فعالیتهای همسرش در زمان جنگ تعریف میکند، میتوان در عمق چشمانش افتخار را دید؛ رو به من میگوید:« در 25 اسفند سال 63 در عملیات بدر شهید شد و مفقودالجسد... چند روز قبل از شهادت و اجرای عملیات بدر در مصاحبهای گفته بود در این عملیات انشاء الله دیدار، دیدار یار است امیدوارم که گمنام شهید شوم و جنازهام به یاد سالار شهیدان کنار آب فرات و در کنار مولایم بماند که همین طور نیز شد.» همسر شهید در خاطرهای از همسرش میگوید: تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدیم در جبهه مسوولیت مهمی دارد و فرمانده گردان عبدالله است، بسیاری از اقوام و فامیل نیز نمیدانستند. وقتی که صحبت از رفتن به جبهه میشد آشنایان میگفتند همسرت از جبهه چه میخواهد که این قدر میرود. عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالاجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا میخواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (س) بینام و نشان "معصومه سبک خیز" با لبخندی که نشان می داد از ته دل راضی است، گفت: یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که میرود جبهه و پیش آنها نمیماند؛ حرفش در دلم سنگینی میکرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید هم با خنده گفت: باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچهام را دوست دارم خیلی هم دوست دارم ولی جبهه واجبتر است. همسر شهید دوباره به عکس عبدالحسین برونسی که در گوشه اتاق به دیوار تکیه داده، نگاه می کند و می گوید: با لحنی جدی در چشمانم نگاه کرد و گفت: آن آدمی که این حرف را زده حتما نمیدانسته که زن و بچه من اینجا جایشان امن و راحت است ولی خیلیها در مرز همه چیزشان را از دست دادهاند و امنیت ندارند.
وی از دیگر خاطرات و اخلاق شایسته شهید میگوید: برای ترورش بارها اقدام کرده بودند، در مسجد گوهرشاد برای مردم سخنرانی میکرد و وقتی میگفتم شما شخص مهمی هستید میگفت به عنوان یک رزمنده میخواهم برای مردم حرف بزنم. حتی صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود ولی هرگز تا زمان شهادتش متوجه مسوۆلیت مهم او نشدم. قبری مانند مادر... همسر شهید برونسی میگوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه میکرد چند لحظهای درنگ کردم کمکم متوجه شدم صدا از راهرو میآید جایی که عبدالحسین خواب بود. رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) میگفت مادر،" حرف که نمیزد ناله میکرد؛ اسم دوستان شهیدش را میبرد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه میزد. نالهاش هر لحظه بیشتر میشد. ترسیدم همسایهها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود. گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقهای؟ شهید عبدالحسین برونسی گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت میکردی که صدایت همه جا می رفت. پتو را انداخت روی سرش و گوشهای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛ آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصیاش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.» زینب، نوید بخش آرزوی پدر بعد از به دنیا آمدن زینب دختر کوچکم دو روز پیش ما ماند. شبی که فردای آن روز باید میرفت، گفت: صبح آماده باشید می خواهیم برویم کار داریم. یک ماشین گرفته بود خانه تک تک تمام فامیل های مشهد رفت با یکی از آنها سر مسایل انقلاب دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند برای من عجیب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا می رفتیم، میگفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستیم آمدیم دیگه حلالمان کنید. آنها هم مثل من تعجب میکردند هر وقت میخواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فامیل برای خداحافظی برود. معمولا آنها برای خداحافظی به خانه ما میآمدند و این نگرانم میکرد. آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاءالله فردا میروم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که میدانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟! در خانه، بچهها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمیزد، بوی حقیقت را حس میکردم ولی انگار یک ذره هم نمیخواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که میخواست برود اگر صبح زود هم بود همهشان را بیدار میکرد و با همه خداحافظی میکرد ولی این بار نمیدانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که میروم دیگر بازگشتی ندارد. همیشه وقت رفتنش اگر گریه میکردیم، میخندید و میگفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچهها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند. خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ میزد، خودش هم که نمیرسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم. عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالاجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا میخواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (س) بینام و نشان.» معصومه سبک خیز در ادامه میگوید: شهید عبدالحسین برونسی «زندگی و خانهداری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه، روی دوشم سنگینی میکرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من ماندهام و یک دنیا قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم در آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی میکرد. روزها همین طور میگذشت و یاد قرض و طلب مردم گاهی همه فکرم را به خودش مشغول میکرد بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهدهدار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلو خرج ها را میگرفتم، باز هم نمیشد؛ خودمان را به زور اداره میکردم، چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم. یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتی و من را با این بچهها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه این قرضها اذیتم میکند؛ اگر میشد یک طوری از دست این قرضها راحت شوم خیلی خوب بود. با عبدالحسین زیاد حرف زدم، فقط هم میخواستم سببی شود که از دین این همه قرض خلاص شوم آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود. هفته بعد... از این جا به بعد را به نقل از همسر شهید برونسی از کتاب "خاک های نرم کوشک" میآورم:«... توی ایام عید(عید سال 1375)، با بچهها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنید، حتما مهمونه. حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...! مات و مبهوت مانده بودم. فکر میکردم حتما اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد، باورم نمیشد که مقام معظم رهبری تشریف آوردهاند.خیلی گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمیتوانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند داخل، خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه محافظها توی حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیرمنتظره بود؛ غیر منتظره و باورنکردنی، نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برایمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرات میتوانم بگویم توی آن لحظهها بچهها نه تنها احساس یتیمی نمیکردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یادماندنی،لا بهلای حرفها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضیه قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را میکردم مساله حل شد. یک شنبه 4 فروردين 1398برچسب:, :: 9:41 :: نويسنده : امیر حسین
شهدا شرمند ایم .......!!!!!! خدایا ببخش!!!
فقط فقط شرمنده ایم!!! ببخشین
پنج شنبه 16 بهمن 1393برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : امیر حسین
در ادامه مطلب شعار های زیاد آن دوره را نگاه کنیذ..!!!
![]() سال 56 سال مهمی درتاریخ مبارزات مردم بود. مرگ مشکوک دکتر علی شریعتی و حاج سیدمصطفی خمینی در کنار بازداشت هرروزه مبارزان طیفهای گوناگون، از مهمترین وقایع این سال بود که مشروعیت رژیم شاهنشاهی را به سرعت به پرتگاه میبرد. امام خمینی در تبعید بود اما با اینحال مردم که تشنه تغییر بودند، به هر سختی بود اعلامیههای امام را به دست میآوردند و به سرعت تکثیر میکردند. گسترش افکار انقلابی روز افزون بود و تکثیر اندیشههای بنیانگذار جمهوری اسلامی هم به کاغذ و اعلامیه متوقف نمیماند و به ورود نوارهای سخنرانیهای امام به کشور منجر شد. موضوعی که خشم شاه را برانگیخت و او را به تصمیمی مهم واداشت. تصمیمی که بسیاری آن را جرقه انقلاب و اشتباهی بزرگ قلمداد میکنند.
اعتراضات تبریز در قم کلید خورد
فریدون هویدا، نماینده ایران دوره پهلوی در سازمان ملل در کتاب «سقوط شاه» مینویسد: «موقعی که خبر ورود و پخش قاچاقی نوارهای خمینی به گوش شاه رسید، او را به شدت نسبت به سستی پلیس امنیتی خود خشمگین کرد، و برای آنکه ضمن عمل مقابله به مثل، دست به انتقامجویی هم زده باشد، بدون مشورت با کسی دستور داد مقالهای سراپا بدگویی و ناسزا برای صدمه زدن و تخریب (امام) خمینی انتشار یابد و وزیر اطلاعات آن زمان را مأمور این کار کرد و نیز یکی از روزنامههای مهم تهران را وادار ساخت تا این مقاله را به چاپ برساند، ولی انتشار این مقاله همچون جرقهای بود که با بشکه باروت تماس پیدا کرده باشد. بروز عکسالعمل نسبت به مقاله مذکور دیری نپایید و روز بعد از چاپ آن در شهر قم شورشی به پا شد که طی آن مردم شهر با برپایی تظاهرات در اطراف مسجد، علیه انتشار مقاله توهینآمیز در مورد رهبر مذهبی خود اعتراض کردند و بر اثر تیراندازی قوای ارتش و پلیس به سوی آنها عدهای کشته شدند.»
مقالهای که هویدا از آن سخن میگوید همان مقاله مشهور و توهینآمیز «ارتجاع سرخ و سیاه» به قلم احمد رشیدی مطلق است. مقالهای که درباره نویسنده آن حرفهای فراوانی به میان آمده است. برخی محافل مطبوعاتی و سیاسی از جمله فریدون هویدا، این مقاله را به داریوش همایون، وزیر اطلاعات وقت نسبت میدهند. با اینحال داریوش همایون طی دوران حیاتش همواره این مساله را رد میکرد. وی در خاطرات خود میگوید: «مقاله از وزارت دربار سرچشمه میگرفت. این مطلب که شاه روایت اولیه مقاله را نپسندید و گفت باید تندتر بشود، درست است.»
اولین اعتراضات به این مقاله فردای انتشار آن از سوی روحانیون و طلاب قم صورت گرفت. آنها با تعطیلی کلاسهای حوزه اعتراض خود را نشان دادند، سپس بازاریان به آنها پیوستند و مراجع نیز یکی پس از دیگری با انتشار اعلامیه و شرکت در اجتماع روحانیون و طلاب حوزه با این اعتراضات همراه شدند. راهپیمایی آرام مردم در روز 19 دی آغاز شد اما ماموران حکومتی همین راهپیمایی در سکوت را هم تحمل نکردند و طبق یک برنامه از پیش تعیینشده بعد از شکستن شیشه مغازهها و بانکها به مردم حمله کردند. درگیری میان مردم بالا گرفت، تعداد زیادی کشته و زخمی شدند. خبر قیام مردم قم در زمان کوتاهی به شهرهای دیگر رسید. خشم مردم از حکومت شاه فضایی را ایجاد کرد که قیام مردم تبریز در چهلم شهدای قم مهمترین آن بود.
...و ناگهان «مرگ بر شاه»
قیام مردم قم که به کشته و مجروح شدن شماری از آنان انجامید، موجی بزرگ را علیه رژیم شاه در سراسر کشور به وجود آورد. از جمله شهرهایی که در اعتراض به کشتار مردم قم علیه رژیم بپاخاست تبریز بود. جایی که برای اولین بار شعار «مرگ بر شاه» سر داده شد. سردار حسین علایی از فرماندهان جبهه و جنگ که در قیام 29 بهمن سال 56 تبریز حضور فعال داشت، درباره چگونگی شکلگیری این قیام میگوید: «برای برگزاری مراسمی در چهلم شهدای طلاب و مردم قم، آیتالله قاضی طباطبایی اطلاعیهای صادر کرد و از مردم تبریز خواست در مراسم چهلم شهدای قم در مسجد میرزا یوسف آقا (قزللی) تبریز شرکت کنند. شعار مرگ بر شاه برای اولین بار در جریان همین مراسم توسط مردم تبریز سرداده شد.»
به دنبال اطلاعیه آیتالله قاضی، اقشار مختلف مردم تبریز از اولین ساعات صبح در مقابل مسجد میرزایوسف آقا اجتماع کردند. دانشجویان، دانشگاه را به کلی تعطیل کردند و به طور انفرادی روانه مسجد شدند. تمام مغازهها و بازار تعطیل بودند. هر چه به ساعت زمان آغاز ختم نزدیکتر میشد بر جمعیت متراکم عزاداران افزوده میشد. به طوری که طبق اسناد تاریخی شمار مردم به بیش از 20 هزار نفر رسید.
راس ساعتی که برای برگزاری مراسم ختم اعلام شده بود، اجتماع مردم با درهای بسته مسجد و نیروهای انتظامی که مسجد را در محاصره داشتند، مواجه شد. قرهباغی از سران ارتش شاه در این مورد میگوید: «...البته خب، بیشتر اونطوری که احساس شد، ناشی از دستور استاندار بود که گفته بود در مساجد رو ببندند، بسته بودند، راه نداده بودند.» رئیس کلانتری 6 تبریز، سروان حقشناس، مسوول اجرای این تصمیم اسکندر آزموده استاندار آذربایجان شرقی بود.
با افزایش جمعیت و آغاز ساعت ختم زمزمه مردم در اعتراض به بسته بودن درب مسجد بلند شد. در این زمان بود که رئیس کلانتری 6 با لحنی خشن ضمن فحاشی به مردم و اهانت به امام خمینی گفت: «در طویله بسته است و دنبال کارتان بروید.» این سخنان توهینآمیز با اعتراض یکی از دانشجویان تبریزی مواجه شد. افسر کلانتری مسلح به طرف او حمله برد. جوان سینهاش را باز کرد و گفت: «بزن» رئیس کلانتری 6 با اسلحهای که در دست داشت قلب جوان را هدف گرفته و شلیک کرد.
حسین علایی درباره این واقعه میگوید: «یکی از دانشجویان به نام محمد تجلی به اهانت رئیس کلانتری اعتراض کرد که با ضرب گلوله رئیس کلانتری به شهادت رسید، در این هنگام مردم جنازه شهید را بر دوش گرفته و شعارهای مرگ بر شاه، درود بر خمینی و یا حسین سر دادند. مردم در مسیر حرکت خود به مراکز فساد مانند شراب فروشیها، بعضی بانکهای متعلق به بهائیان و مراکز وابسته به رژیم شاه حمله کردند.»
ذکر این نکته که شعار «مرگ بر شاه» برای اولینبار در قیام مردم تبریز شنیده شد تنها به خاطرات حسین علایی محدود نمیشود. فریدون هویدا هم در کتاب «سقوط شاه مینویسد: «هنوز مدتی از واقعه قم نگذشته بود که در 18 فوریه 1978 29 ]بهمن1356 [ چندینهزار تن از مردم تبریز به عنوان بزرگداشت چهلم کشتهشدگان حادثه قم دست به تظاهرات زدند و به دنبال آن نیز شورشی پدید آمد که بنا به گفته شاهدان عینی، در خلال آن برای اولین بار شعار "مرگ بر شاه" شنیده شد.»
مرگ بر شاه؛ در تاسوعا نه، در عاشورا آری!
آنچه در تبریز باعث شد مردم شعار مرگ بر شاه بدهند خشونت عریانی بود که عمال حکومتی علیه مردم بیدفاع روا داشتند اما شعار «مرگ بر شاه» شعار سادهای نبود. شعاری استراتژیک بود که بعدها به عنوان نمادی از حرکت مردم علیه اساس سلطنت در سال 1357 مورد استفاده قرار میگرفت.
اکبر هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود به اختلاف میان مبارزان درباره استفاده یا عدم استفاده از این شعار اشاره میکند. وی مینویسد: « وقتی من از ]زندان[ آمدم با دو جریان کاملاً روشن مواجه شدم. جریانهای غیراسلامی که آماده پیروزی انقلاب نبودند. آنها فکر میکردند بهتر است رژیم حفظ شود و شاه به صورت عروسکی باشد و سلطنت کند و حکومت نکند و آزادی مطبوعات و احزاب و این جور مسائل شود و میگفتند آمادگی اداره کشور را ندارند. شورای سلطنتی و غیره را قبول داشتند، مذاکرات زیادی در این مقطع داشتیم با افرادی که الان نمیخواهم اسم ببرم. مکرر در منزل سران آنها جلسه داشتیم. یکبار هم در حسینیه ارشاد و در منزل آقای مطهری جلسه داشتیم. آنها از ما میخواستند که خدمت امام برویم و بگوییم روی سقوط شاه اصرار نکنند. در سفری که آیتالله منتظری به پاریس داشتند. آنها اصرار میکردند این پیام را به امام بدهیم که سقوط شاه فعلاً ممکن نیست. حتی برای راهپیماییها که باید شعار تعیین میکردیم، همیشه این بحث را داشتیم که آنها میگفتند شعار "مرگ بر شاه" ندهیم.»
همانطور که از سخنان هاشمی مشخص است اختلاف بر سر استفاده از شعار «مرگ بر شاه» در میان جریانهای مختلف مبارزه اختلافی مبنایی درباره معنای غایی این شعار بوده است. معنایی که هرچند در ابتدای شکلگیری این شعار (در قیام تبریز) به نظر میرسد در میان احساسات مردم خشمگین چندان مورد توجه نبود، اما در ادامه یکی از مباحث مهم در میان مبارزین بوده است. نکته جالب و حائز اهمیت آن است که این شعار حتی از سوی رژیم هم به صورت خاص مورد توجه بوده است.
هاشمی درباره این حساسیت میگوید: «از اوایل محرم که درگیریها زیاد شد و مردم بر پشتبامها رفتند و حوادث سرچشمه پیش آمد و امام آن بیانیه "خون بر شمشیر پیروز است" را دادند، موج جدیدی در مردم ایجاد شده بود و ساواک ما را تهدید جدی میکرد که ما شعار "مرگ بر شاه" را تحمل نمیکنیم و در این مورد مرگ هر تعداد آدم را قبول داریم.»
در آستانه برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورای سال 1357، حامیان امام که حذف شعار «مرگ بر شاه» را بر ضد ایدئولوژی انقلابی خود میدیدند با وجود تهدیدات ساواک و مخالفتهای جریان معتقد به اصلاح، به ترفند جالبی دست زدند. این ترفند به روایت هاشمی چنین بود: «یکی از بحرانهای ما همین دوران عاشورا و تاسوعا بود. از طرفی تهدید به کشتار بود و ما نگران مردم بودیم. از طرفی حذف شعار "مرگ بر شاه" درست برخلاف سیاست امام بود و هم تمایلی بود به سیاست کسانی که مخالف حذف شاه بودند. یک راه حل جالبی پیدا شد که کلاه خوبی سر رژیم رفت. ما پذیرفتیم روز تاسوعا شعار "مرگ بر شاه" نباشد. رژیم مطمئن شد که موفق شده که این شعار را حذف کند. البته ما پذیرفته بودیم که هم عاشورا و هم تاسوعا این شعار نباشد. اما تصمیم اصلی ما این نبود. روز تاسوعا شعار مرگ بر شاه یا گفته نشد یا خیلی کم گفته شد که هم رژیم مطمئن شد، هم رفقای آن تیپی ما، که خط دارد درست میشود. ولی روز عاشورا جبران شد. البته یک مقدار فشار از بیرون آمد چون اگر آن فشار نبود آنها نمیگذاشتند ما کارمان را انجام دهیم. از پاریس تلفن شد و به شدت فشار آمد که چرا این شعار حذف شده؟ ما برنامه را به آنها نگفتیم ولی تلفنها به همه منعکس شد و عاشورا شعارها اوج گرفت و تا رژیم تصمیم بگیرد برنامه ما تمام شد.»
شعار مرگ بر شاه در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب یکی از مهمترین شعارهای تظاهرکنندگان بود. خشم مردم از جنایات رژیم پهلوی و مطالبه آنها برای برچیدن بساط سلطنت از جمله مواردی بود که این شعار را در چشم ناظران داخلی و خارجی به شعاری مهم و استراتژیک تبدیل میکرد. حتی اهمیت این شعار آنچنان بود که هر گاه که این شعار در راهپیماییها کمرنگ میشد مردم با سر دادن شعاری دیگر یعنی «بگو مرگ بر شاه» به خاطر یکدیگر میآوردند که پایان نظام سلطنت هدف غایی است و راهی جز رفتن محمدرضا پهلوی وجود ندارد. این شعار در دوران انقلاب بارها و بارها شنیده شد. چه آنهنگام که پس از فرار شاه، مردم در خیابانها به شادمانی میپرداختند و چه زمانی که در بهشتزهرا بر مزار شهدای انقلاب میرفتند. "مرگ بر شاه" از جایی به بعد تابلوی مکتبی بود که با رفتن شاه به هدف میرسید. نهضتی که در 22 بهمن 57 سرانجام به پیروزی رسید. ادامه مطلب ... پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : امیر حسین
شهيد علي سبحاني كلاتي فرزند: حسين
تاريخ تولد: 10/1/1333
محل تولد: روستاي كلات- گناباد
تحصيلات: ديپلم
شغل: جهادگر
وضعيت تاهل: يك دختر و يك پسر
مسئوليت در جبهه: مسول راهسازي خطوط مقدم مناطق عملياتي
تاريخ شهادت: 24/1/1365
نحوه شهادت: اصابت تركش گلوله دشمن
محل شهادت: منطقه عملياتي فاو
مزار و محل دفن: مزار شهداي كلات- گناباد
زندگي نامه:
شهيد كربلايي علي سبحاني در سال 1333 در روستاي كلات از توابع شهرستان گناباد در خانواده اي كشاورز و متدين به دنيا آمد. در سال 1347 در سن 14 سالگي مادرش را در زلزله كاخك از دست داد و در سال 1354 موفق به اخد ديپلم گرديد.با شروع جنگ تحميلي دوره احتياط را به مدت 6ماه در كردستان سپري نمود و چون عاشق خدمت به محرومين مخصوصا روستاييان بود در سال 1360 در جهاد سازندگي گناباد به خدمت مشغول گرديد و در عمليات والفجر8 در منطقه فاو در تاريخ 24/1/1365 به درجه رفيع شهادتنايل گرديد.
وصيت نامه:
شهيد به خانواده و همسنگران خود توصيه مي كند كه بايد قدر امام خميني اين سيد و اولاد پيغمبر را بدانيم كه توانست ريشه 2400 سال حكومت سلاطين جور و استبداد را از ايران بركند و انقلابي بپاكند كه مجاهدين صدر اسلام بايد انگشت تعجب به دندان گيرند و معتقد بود كه نزديكترين عمل به خدا جهاد در راه خداست.
خاطره از زبان همسنگران:
شهيد مي گفت:من به اين شهيدان عشق مي ورزم و مطمئن هستم كه بزودي به آنها ملحق خواهم شد و شهادت را فيضي عظيم مي دانست و مي گفت شهادت نصيب مردان خدا ميشود و من را از آن هراسي نيست.
پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:42 :: نويسنده : امیر حسین
شهيد سيد محمد شارعي مقدم
فرزند: سيد حسين
تاريخ تولد: 10/1/1310
محل تولد: روستاي قنبرآباد
تحصيلات: ابتدايي
شغل: كارگر معدن
وضعيت تاهل: 2 دختر و 4 پسر
مسئوليت در جبهه: نيروي رزمي پياده
تاريخ شهادت: 29/1/1368
نحوه شهادت: بمب باران شيميايي
محل شهادت: بيمارستان امام رضا
مزار و محل دفن: گلزار شهداي روستاي قنبرآباد- گناباد
زندگي نامه:
شهيد سيد محمد شارعي مقدم در سال 1310 در خانواده اي مستضعف و متدين در روستاي قنبرآباد از توابع گناباد ديده به جهان گشود و جزء اولين كارواني بود كه به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و جزء گرو ه چريكي شهيد چمران بود. شهيد در عمليات كربلاي3 در مهران منطقه كله قندي رشادت هايي از خود نشان داد كه منجر به فتح مهران و ارتفاعات كله قندي گرديد. شهيد شارعي در عمليات خيبر كه عراقي ها بمب شيميايي ريخته بودند و هنوز كسي از شيميايي و اثرات مخرب آن آگاهي نداشت تا آخرين لحظه مقاومت و همچون يك امدادگر ساير همرزمانش را به پشت جبهه منتقل نمود و خود به شدت شيميايي گرديد بطوري كه هر دو چشمش براي مدتي كور و نابينا شده بود و در اثر شدت شيميايي در تاريخ 29/8/1368 به فيض عظمي شهادت نائل گرديد.
وصيت نامه:
شهيد شارعي در وصيت نامه خود خطاب به امت اسلامي مي فرمايد : نگذاريد اين نهال نوپاي اسلام خشك گردد به نداي حسين زمان لبيك گوييد و با نثار خون خود آبياريش كنيد مبلغي هم از ثروت را خرج تعزيه خواني اقا اباعبدالله الحسين(ع) نماويد و در پايان از مادر پيرم مي خواهم مرا حلال و از من راضي باشد
روحشان شاد
پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:41 :: نويسنده : امیر حسین
زندگینامه سربازشهیدغلامحسین سلیمانی فرزقی: شهیدغلامحسین سلیمانی فرزندعلی محمددرسال 1336دریک خانواده ساده ومذهبی دیده به جهان گشود. پس ازپایان تحصیلات دوره ابتدایی به کاردرحرفه ی کفاشی مشغول شد. ازجمله صفات وویژگی های اخلاقی ایشان می توان به نمازاول وقت،مبارزه با بی حجابی،دستگیری ازفقراء،حمایت ازمظلوم ومحبت وعلاقه شدیدبه پدرومادراشاره کرد. وی قبل ازپیروزی انقلاب اسلامی فعالیت هاومبارزات بارزی رادرجهت پیروزی انقلاب انجام دادکه ازعمده ترین این فعالیت ها مبارزات ایشان علیه رژیم شاهنشاهی درمشهد مقدس-بلوار22بهمن و میدان 17شهریور بود. شهیدغلامحسین سلیمانی درشامگاه 1359/2/7 درمحل تنگه حاجیان براثرترکش خمپاره مجروح گشت وتاصبح ازشدت درد به خود می پیچیدوبه علت خونریزی شدید و همچنین صعب العبور بودن راه درسپیده دم 1359/12/8 به عنوان اولین شهید روستای فرزق به درجه رفیع شهادت نائل آمد پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : امیر حسین
مشخصات فردی نام : علی تأهل : متاهل ![]() زندگینامه 7 سال داشت كه وارد مدرسهي ابتدايي روستاي فرزق شد. پس از گذراندن دوران ابتدايي در سال 1357، به پيشنهاد والدين و علاقه و ارادت خاصي كه به اهل بيت عصمت و طهارت اسلام (ع) و روحانيت داشت، راهي حوزهي علميه مرحوم هراتي در تربت حيدريه گرديد كه مقارن با اوج مبارزات حق طلبانهي ملت ايران، به رهبري امام امت بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با جديت و كوشش بيشتري تحصيلات علوم ديني را ادامه ميداد. او در كنار تحصيل علوم ديني، نسبت به فراگيري فنون نظامي براي شركت در جبهههاي جنگ سعي وافر داشت.خاكسار در تاريخ 21/3/1363 راهي جبهه شد و در چند عمليات شركت داشت. از جمله در عمليات والفجر3 در منطقهي مهران بر اثر تركش خمپاره از ناحيهي دست، دوپا، زير بغل و سينه مجروح گرديد و پس از مداوا، دوباره به جبهه اعزام گرديد. ![]() شهید علی خاکسار فرزقی مراسم عمامهگذاري شهيد خاكسار، در سال 1364 در محضر حضرت آيتاله جنتي و مقتدايي و مجلسي انجام شد. روحاني شهيد؛ علي خاكسار در حين درس، بحث و حضور در جبهههاي جنگ، به عنوان يك مبلّغ توانا و فعال، از طرف سازمان تبليغات اسلامي خراسان، به مناطق مختلف اعزام ميشد. ضمن بيان احكام الهي در جهت جمعآوري كمكهاي مردمي و ارسال به مناطق جنگي، فعالانه تلاش داشت. ![]() شهید علی خاکسار فرزقی در سال 1367 به پيشنهاد پدرش ازدواج كرد. هنوز يك هفته از عروسي نگذشته بود كه به محل كار خود، شهرستان زابل، عزيمت كرد. او در شهرستان زابل، به عنوان مسئول سازمان تبليغات مشغول فعاليت بود و فعاليتهاي درخشاني در آن شهرستان داشت. ![]() شهید علی خاکسار فرزقی روحاني شهيد؛ علي خاكسار در تاريخ 18/2/1369 براي شركت در سمينار عازم تهران بود كه در جادهي زاهدان بم، در منطقهي نصرتآباد به دست اشرار مسلح و مزدور اسير شد و پس از مدتي، ايشان را شكنجه و مثله كردند و به شهادت رساندند. ![]() شهید علی خاکسار فرزقی پيكر پاكش با حضور نمايندگان،آيتالله جنتي، مسئول سازمان تبليغات خراسان و اقشار مختلف حزبالله تشييع، و سپس در زادگاهش روستاي فرزق تربت حيدريه، به خاك سپرده شد. پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : امیر حسین
هزاران ساعت از اخرین قطره خونی که از جسم بی جان ولی سراسر عشق دلیر مردانمان به زمین افتاد، می گذرد. مردانی که از دیار نور و آینه بودند؛ مردانی که همچون سرو سربلند، و همچون کوه استوار در مقابل اهریمنان ایستادند. مردانی از جنس نور. پدران، برادران، پسران وهمسرانی که حق زیستن را به ما بخشیدن. دلیرانی که عاشقانه از عشق دنیوی خود گدشتن و برای ماندگاری عشق حقیقی در دل ها از جان خود دست کشیدندو به سوی عشق حقیقی شتافتن. دلیر مردانی که قلم از توصیف بزرگی و بزرگمنشی انها عاجز است. میلیون ها ثانیه از اخرین بازدمی که از لب های خشک بسیجی نوجوانی که برای حفظ دین و ناموسش مردانه چشم در چشم گلوله ایستاد میگذرد... تمام این لحظات گذشتن ولی اکنون سوال این است،چه چیز یاداور دلاوری های این دلیرمردان است؟ آنهایی که از خون خود گذشتن تا بدون هیچ اضظراب و دغدغه ای خون در رگهای ما جریان یابد... آیا حق خون آنهایی که نفس هایمان را مدیونشان هستیم درست ادا کرده ایم؟ شیرمردانی که تنها قطعه سنگی از آنها به جای مانده است،که یاداور دلاور ی آن دلاور مردان است...خوشا به وفای مزار آن دلیر ان که در برابر سرما وگرمای روزگار استوار ایستادن و یاده شهیدان را زنده نگهداشتن... و اکنون بدا به حال ما... چه اسان به باده فراموشی سپردیم قطرات خون جوانان پاک سیرتی که در حسرت دیدن مولایمان به زمین افتادن... و چه نامردانه غیرت غیور مردانمان از یاد ها رفت؛ مردانی که برای حفظ ناموسشان جان را در کف دست نهادن... مسول خون پاک شهیدان... چه چیزهای پوچ و شیطانی جایگزین اعتقادات پاک و عرفانی جان نثاران شده است؟ غرب با اعتقادات ما چه کرد؟با حجاب و عفاف دختران و زنان ماچه کرد؟غیرت وجوانمردی مردان ما را کجا به حراج گذاشتن؟ ایثارو از خود گذشتگی را در کجا به اسارت گرفتن؟ کـــــافیـــست...!!!! تا به الان هرچه کوتاهی در حق خون شهیدان کرده ایم کافیست! بیاید قدر شناس خون پاکشان باشیم وبا اعمالی شایسته دِینمان را ادا کنیم؛ هر روز یاداور آن باشیم که قطره های خونمان را مدیون میلیون ها قطرات پاک دلیرمردان هستیم... از یاد نبریم که روزی فرا خواهد رسید که چشم درچشم شهیدان بایستیم و پاسخ گوی پایمال شدن خونشان باشیم... فراموش نکنیم که ما مسئولیم...
پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : امیر حسین
داوطلبان شهادتمربوط به موضوع: خاطرات جبهه
![]() در حین عملیات فتح المبین ، شبی را تا صبح بدون اینکه بدانیم کجا هستیم، این طرف و آن طرف می رفتیم ، درست وسط نیروهای دشمن گمشده بودیم،نه قطب نما داشتیم ، نه بلد راه و نه بی سیم.یاد شب گذشته افتادم که تعدادی از بچه ها وقتی مسیر را گم کردند و روبرویشان میدان مین سبز شد، برای اینکه سایر نیروها در انجام عملیات عقب نیفتند،
داوطلبانه به روی مین می رفتند.این صحنه حماسی، تمام لحظاتی را که ما سرگردان در میان تپه ها می چرخیدیم، پرکرده بود.ساعت 6 صبح یک نفر با قطب نما در مسیر ما پیدا شد.وقتی او را دیدیم شوکه شده بودیم.می گفت فرمانده گردان است.گفتیم از کدوم تیپ؟
گفت از تیپ کربلا.
آن وقت ها لشکر 25 کربلا ، تیپ بود.
ما با راهنمایی این فرمانده گردان راه را پیدا کردیم.
تانک های روشن عراقی نظر همه را به خود جلب کرده بود.عراقی ها وقتی فشار نیروهای ما را دیدند، تانکها ی روشن را ول کرده و پا به فرار گذاشتند.
************************************ قصه عشق قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس ، نغمه سرایی می کند . ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و آه سوزان شنهــای داغ دیده ...****
باز دلم هوای جبهه ها را کرده است . باز از فرسنگها راه ، بوی عطر خاکریزهایش دلم را جلا میدهد . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اُخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای، درمانی ، راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری ! آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اُخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « مهدي » در کُنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم حاج مهدي ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .
ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشترآبمان می کند . ای مردم ! وقتی « رضا » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « رضا» ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام "رضا شريفي" را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم« خادمي»در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد. بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم خادمي ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید . ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند . ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ... تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ... سلام بر تو ای شلمچه سلام بر تو ای قرار بی قراران ، ای جائیکه نه چندان دور نردبان معراج و ترقی بودی . سلام بر تو ای نقطه تلاقی عرش با فرش . سلام بر آن نیمه شب هایت ، سلام بر آن فضای عارفانه و عاشقانه ای که شب زنده دارانت با ترنم زیبا و ملکوتی الهی العفو ، می آفریدند. سلام بر نماز شب هایی که در سنگرهای آسمانی تو آغاز میشد و در بهشت خاتمه می یافت. سلام بر تو ای شلمچه ، ای جبهه عاشقان ، ای تمامیت عرشیان ، شلمچه تو مانند موج خاموش و درهم شکسته می مانی . به ساغری که که خالی از شهد لقاء و بند نام شهادت شده است . به دریایی که در بستر خویش آرام خفته است . شلمچه جَذر و مَدّدت کجا رفت ؟ شلمچه جا دارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم... اگرچه پاهایم ناتوان است و اراده ام لرزان، ولی تا وقتی آینه راه تویی، هنوز هم برای «تو» شدن امیدی هست؛ ای شهید " هميشه به ياد شهدا باشيم " التماس دعا جنگ تمام نشده استكوچههايى كه هر كدام به نام شهيدى آذين شده، فراموشى ما را جار مىزند؛ آن گاه كه از مرثيه خون شهيد، تنها آهنگ پروازش را مىشنويم، آن گاه كه در پس گريههاى مادر شهيد، زبانى براى تسلى نداريم؛ جز مشتى واژههاى كليشه؛ جز الفاظى كه نشان بىدردى ماست.فلسفه خون شهيدشهدا رفتند تا ما ماندن را دريابيم. فلسفه خون شهيد، جز پيام روشن حركت نيست؛ حال آنكه خيابانهاى غبار گرفته در هجوم معصيت، سالهاست وجدان زمان را زير سؤال برده است. بازارهاى مسخ شده در هياهوى نان، ساليانى است حقيقت ايمان را به حراج گذاشته است.ميراث شهيدانبه هوش باشيم كه شهدا، چشم بيدار تاريخند و هر لحظه، در شهود زواياى عمل ما. يادمان باشد، ما ميراث دار حريم مردانى هستيم كه رايحه معاد را در كالبد جهان ما دميدهاند؛ شهدايى كه مصداق بارز حضورند و تجلّى آشكار هدايت.فراخوان شهادتيادمان باشد راه دراز است و مقصد بلند!يادمان باشد اين جاده را چراغ خون شهدا روشن نگاه داشته تا ما به سلامت بگذريم!يادمان باشد كه شهدا، تاوان فراموشى خاك را به قيمت نفسهايشان پرداختند؛ تا امروز من و تو، بر هم نهيب زنيم كه دارد دير مىشود. بايد برخاست و صداى هميشه جارى شهيدان را دريافت كه از مصدر عاشورا، ما را به حضورى پر رونق فرا مىخوانند. جنگ تمام نشده استجنگ به پایان نرسیده است! همان گونه که اُحُد نیمهای پنهان داشت. مبادا غنیمت، هزیمت ما را رقم بزند و زرق و برق سالهای آرامش، چشمهای نافذمان را کور کنند! همیشه به یاد شهدا باشیم
![]() آخرین مطالب پيوندها
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان درس انقلاب و آدرس loppop2012.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |